دسته‌ها

متفرقه

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان

می 2024
ش ی د س چ پ ج
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031
 
No Image
خوش آمديد!
تاریخچه زندگانی امام زمان(عج) پيوند ثابت

بسم الله الرحمن الرحیم.ونریدان نمن علی الذین استضعفوافی الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین بعدازاینکه باادله محکم(عقلی ونقلی) به اثبات امامت وخلافت در حق امام زمان حضرت حجه بن الحسن عسکری(عج)می پردازیم به تاریخچه تولد امام زمان حضرت بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف.

تولد:حضرت حجه بن الحسن عسکری علیه السلام درشب جمعه پانزدهم ماه شعبان المعظم سال۲۵۵هجری قمری در(سرمن رای)به دنیاامدند.پدرگرامی ایشان حضرت امام حسن عسکری علیه السلام ومادر مکرمه شان حضرت نرجس خاتون علیه السلام است.که ازچگونگی ازدواج وبه هم رسیدن والدین بزرگوارشان تاقضیه تولد ان حضرت که هردوازمعجزات الهی است خودنشانگرخلقت انسان کاملی است که قراراست دراینده به فرمان خدای متعال حکومت عدل جهانی رابرپاکرده واحکام وقوانین الهی راامامتن ورهبری کند.اکنون بااین مقدمه کوتاه به بیان قضایای مذکورازابتدا میپردازیم ابن بابویه قمی رحمه الله وشیخ طوسی رحمه الله به سندهای معتبر روایت کرده اند:بشربن سلیمان برده فروش که ازفرزندان ابو ایوب انضاری وازشیعیان خاص امام نقی علیه السلام وامام حسن عسکری علیه السلام وهمسایه ایشان درشهر سرمن رای بودگفت:روزی کافور خادم امام نقی علیه السلام نزد من امدومراطلب کرد.وقتی خدمت ان حضرت رفتم ونشستم ایشان فرمود:تو ازفرزندان انصارهستی وولایت ومحبت مااهل بیت اززمان حضرت رسول(ص)تاحال درمیان شما بوده است وپیوسته محل اعتماد مابوده ایدومن تورااختیار می کنم ومشرف می گردانم به تفصیلی که به سبب ان درولایت مابرشیعیان سبقت گیری وتورابه رازهای دیگرمطلع می گردانم وبرای خریدن کنیزی می فرستم ان گاه نامه ای پاکیزه به خط ولغت فرنگی نوشتندومهرشریف خودرابران زدند ویک کیسه زربیرون اوردند که دران دویست وبیست اشرفی بودسپس فرمودند:این نامه وزررابگیروبه طرف بغداد بروودرجاشت فلان روزیرسرجسرحاضرشووقتی کشتی های اسیران به ساحل رسدجمعی ازکنیزان رادران کشتی ها خواهی دیدوجمعی ازمشتریان راکه ازوکیلان امرای بنی عباس وچند نفر ازجوانان عرب هستند خواهی دید که برسراسیران جمع خواهند شدسپس ازدوربه برده فروشی که عمربن یزیدنام دارد نگاه کن.تا کنیزی راکه فلان وفلان صفت ونشانه رادارد به مشتریان نشان دهدوتمام اوصاف اورابیان فرمودواوازنظر کردن مشتریان ودست گذاشتن به او امتناع می کند وازپس پرده صدای رومی ازاوظاهر می شودپس بدان که به زبان رومی می گوید:وای که پرده عفتم دریده شد ان گاه یکی ازمشتریان خواهد گفت:من سیصد اشرفی می دهم زیراعفت اودرخریدن مراراغب تر گردانیدپس ان کنیز به زبان عربی خواهد گفت:اگر به زی حضرت سلیمان بن داود ظاهرشوی وپادشاهی اورابیابی من به تورغبت نخواهم کردپس مال خود راضایع مکن وبه قیمت من مده.پس ان برده فروش می گوید:من برای تو چه چاره کنم که به هیچ مشتری راضی نمی شوی واخر ازفروختن تو چاره ای نیست سپس ان کنبزک گوید:عجله نکن.بایدکسی بیایدکه دل من به او میل کندواعتمادبروفاودیانت اوداشته باشم.ان گاه تونزد صاحب کنیز برووبگو:نامه ای با من هست که یکی ازاشراف وبزرگواران ازروی ملاطفت نوشته است که به لغت وخط فرنگی است ودران نامه کرم وسخاوت ووفاداری وبزرگواری خودراوصف کرده است. این نامه رابه ان کنیزبده که بخوانداگرصاحب این نامه راضی شود من از جانب ان بزرگ وکیلم که این کنیز رابرای او خریداری کنم.بشر بن  سلیمان گفت:انچه حضرت فرموده بودواقع شدوانچه دستور داده بود همه را انجام دادم.هنگامی که کنیز درنامه نظرکردبسیار گریست وبه عمروبن یزید گفت:مرابه صاحب این نامه بفروش وسوگندهای عظیم یاد کرد که اگرمرابه اونفروشی خودراهلاک می کنم سپس با او درباب قیمت گفت وگوی بسیار کردم تاان رابه همان قیمتی راضی شدکه حضرت امام نقی علیه السلام به من داده بودندپس زررادادم وکنیز راگرفتم وکنیزشاد وخندان شدوبامن به حجره ای که دربغدادگرفته بودم امدودرطول راه نامه امام را می بوسیدوبردیدهاش می چسبانیدورویصورتش می گذاشت وبه بدنش می مالید.من ازروی تعجب گفتم:نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟کنیزگفت:ای عاجز کم معرفت قسم به بزرگی فرزندان واوصیای پیغمبران گوش خودبه من بسپارودل برای شنیدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود رابرای تو شرح دهم.

من ملیکه دختریشوعافرزندقیصرپادشاه روم هستم ومادرم ازفرزندان شمعون بن حمون بن صفاوصی حضرت عیسی علیه السلام است بدان که جدم قیصر می خواست مرا به عقد فرزندبرادر خوددراورد(هنگامی که سیزده ساله بودم)پس درقصر خود ازنسل حواریون عیسی وعلمای نصاری وعباد ایشان سیصدنفروازصاحبان قدرومنزلت هفتصد نفروازامرا وسرداران لشگروبزرگان سپاه وسرگردهای قبایل چهارهزارنفرجمع کردوفرمودتختی حاضر کردند که درایام پادشاهی خودان رابه انواع جواهر مرصع گردانیده بود وان تخت راروی چهل پایه تعبیه کردندوبت هاوچلیپاهای خودرابربلندی ها قراردادند ان گاه پسر برادرخود رابه بالای تخت فرستادچون کشیشان انجیل ها رابردست گرفتند که بخوانندناگهان بت هاوچلیپاهاسرنگون شدند وهمگی افتادندوپایه های ان تخت خراب شد وتخت برزمین افتادوپسربرادرملک ازتخت افتاد وبر هوش شدسپس دران حال رنگ چهره کشیشان متغیرشدواعضایشان لرزید.پس بزرگ ایشان به جدم گفت:ای پادشاه ما رااز چنین امری که به سبب ان زشتی هابه ما روی می کند معاف کن که دلالت می کند براین که دین مسیح به زودی زایل می گردد.جدم این امررابه فال بد دانست وبه علما وکشیشان گفت:این تخت رابار دیگر برپا کنید وچلیپاهارادرجای خودقراردهیدوحاضر گردانیدبرادراین روزگاربرگشته وبدبخت راکه این دختر رابه ازدواج اودراوریم تاسعادت ان برادر دفع نحوست این برادر بکند.وقتی چنین کردندوبرادر دیگررابالای تخت بردندوکشیشان شروع به خواندن انجیل کردندبازهمان حالت اول اتفاق افتاد ونحوست این برادرو ان برادربرابربودوسر این کار راندانستند که این ازسعادت سروری است نه نحوست ان دو برادرانگاه مردم متفرق شدندوجدم غمناک به حرم سرا بازگشت وپرده های خجالت را دراویخت.هنگامی که شب شد به خواب رفتم ودرخواب دیدم که حضرت مسیح وشمعون وجمعی ازحواریون درقصر جدم جمع شدندومنبری ازنورنصب کردند که ازرفعت سربراسمان برداشته بود وان را درهمان موضع تعبیه کردند که جدم تخت راگذاشته بود.پس حضرت رسالت پناه محمد(ص)باوصی ودامادش علی بن ابیطالب علیه السلام وجمعی ازامامان وفرزندان بزرگوارایشان قصررابه قدوم خویش منور ساختندپس مسیح به قدوم ادب ازروی تعظیم واحترام به استقبال حضرت خاتم الانبیا(ص)شتافت ودست درگردن مبارک ان حضرت انداخت سپس حضرت رسالت پناه(ص)فرمود:یاروح الله امده ایم که ملیکه فرزندوصی تو شمعون رابرای فرزند سعادتمند خود خواستگاری کنیم وبه امام حسن عسکری علیه السلام اشاره کردندفرزند ان کسی که تونامه اش رابه من دادی پس حضرت نظر افکند به سوی حضرت شمعون وفرمود:شرف دو جهان به توروی اورده پیوند کن رحم خودرابه رحم ال محمد(ص)شمعون گفت:قبول کردم ان گاه همگی بران منبربرامدندوحضرت رسول(ص)خطبه ای خواندندوباحضرت مسیح مکرا به حسن عسکری علیه السلام عقد بستند وحضرت رسول(ص)باحواریون گواه شدند.وقتی ازان خواب بیدارشدم ازبیم کشته شدن ان خواب رابرای جدم نقل نکردم واین گنج رایگان رادرسینه نگاه داشتم واتش محبت ان خورشید اسمان امامت روز به روز درکانون سینه ام شعله ور می شدوسرمایه صبروفرارمرابه باد فنا می دادتابه حدی که خوردن واشامیدن برمن حرام شد وهرروز چهره ام رنگ پریده وبدنم لاغرورنجور می شدوعشق نهانی او دربیرون ظاهر می شد.درشهرهای روم طبیبی نبود مگر ان که جدم اورابرای معالجه من حاضر کرده بودوازدوای دردمن ازاوسوال کرده بودوهیچ سودی نداشت.چون ازعلاج دردمن مایوس شد روزی به من گفت:ای نورچشم من ایا درخاطرت چیزی وارزویی دردنیاداری که برای تو فراهم کنم؟گفتم:ای جد من درهای گشایش رابه روی خود بستهمی بینم.اگرشکنجه وازارراازاسیران مسلمان که درزندان تو هستند دفع نمایی وبندها وزنجیرها راازایشان بگشایی وایشان راازادکنی امیدوارم کهحضرت مسیح ومادرش عافیتی به من بخشند.چون چنین کرد اندک صحتی ازخودظاهرساختم واندک طعامی تناول کردم پس خوشحال وشاد شدودیگر اسیران مسلمانان رانیز عزیزوگرامی داشت.سپس بعداز چهارده شب درخواب دیدم که بهترین زنان عالم حضرت فاطمه زهراعلیه السلام به دیدن من امد وحضرت مریم علیه السلام باهزار کنیز ازحواریان بهشت درخدمت ان حضرت بودند پس مریم به من گفت:این خاتون بهترین زنان ومادر شوهر توامام حسن عسکری علیه السلام است.پس به دامنش افتادم وگریستم وشکایت کردم که اماتم حسن علیه السلام به من جفا می کندوبه دیدن من نمی اید ان حضرت فرمود:چگونه فرزند من به دیدن تو بیاید درحالی که به خداشرک می اوری ومذهب ترسا داری؟اکنون خواهرم مریم ودختر عمران ازدین تو بیزار هستند اگرمیل داری که حق تعالی ومریم ازتو خشنود گردندوامام حسن عسکری علیه السلام به دیدن توبیاید بگو (اشهدان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله)هنگامی که این دو کلمه طیبه راتلفظ کردم حضرت سیده النسا مرا به سینه خود چسبانید ودلداری دادوگفت:اکنون منتظر امدن فرزندم باش که من اورابه سوی تو می فرستم.سپس بیدارشدم وان دو کلمه طیبه رابرزبان جاری ساختم ومنتظر ملاقات ان حضرت بودم تا این که شب دیگر که به خواب رفتم اورادر خواب دیدم وگفتم:دلم رااسیرمحبت خودکردی چرا ازدوری جمال خود مراچنین رنج دادی؟فرمود:دیر امدنم به دلیل مشرک بودن  تو بودو اکنون که مسلمان شدی هر شب نزد تو خواهم امد تا ان که حق تعالی من وتورا درظاهر به یکدیگر برساند واین هجران رابه وصال مبدل گرداند.پس از ان شب تاحال یک شب نگذشته است که درد هجران مرابه شربت وصال دوا نفرماید.

بشربن سلیمان گفت:چگونه درمیان اسیران افتادی؟گفت:امام حسن عسکری علیه السلام درشبی ازشب ها گفت که در فلان روز جدت لشکری به جنگ مسلمانان خواهد فرستادپس خود نیز همراه ایشان خواهد رفت تو خودرادرمیان کنیزان وخدمتگزاران بیندازبه قیافه ای که تو رانشناسندواز پی جد خود روانه شووازفلان راه برو.من نیز چنان کردم لشکر مسلمانان به ما برخوردندومارااسیر کردند واخر کارمن ان بود که دیدی وتاحال کسی به غیر ازتو ندانسته است که من دختر پادشاه روم هستکم وپیرمردی که من به حصه او افتادم ازنام من سوال کرد گفتم:نرجس نام دارم گفت این نام کنیزان است.بشرگفت:این عجب است که تو ازاهل فرنگی وزبان عربی را خوب می دانی گفت از محبت بسیاری است که جدم نسبت به من داشت او می خواست اداب حسنه رابه من بیاموزد بنابراین زن مترجمی راکه زبان فرنگی وعربی را می دانست برایم مقرر کرد که هرصبح وشام می امد ولغت عربی رابه من می اموخت تا ان که زبانم بااین لغت اشنا گردید.بشر گویدمن اورابهسرمن رای خدمت امام نقی علیه السلام رساندم حضرت کنیزت را خطاب کرد:چگونه حق سبحانه وتعالی به تو عزت دین اسلام مذلت دین نصاری وشرف وبزرگواری محمد (ص)واولاد اورا نشان داد؟گفت:چگونه برای تو چیزی راوصف کنم که تو از من بهتر می دانی یا بن رسول الله پس حضرت فرمود:می خواهم تو را گرامی بدارم بگو کدام یک بهتر است ده هزاراشرفی به تو دهم یا تو رابه شرف ابدی بشارت دهم؟گفت:بشارت به شرف رامی خو.اهکم ومال نمی خواهم.حضرت فرمودند:بشارت می دهم تو رابه فرزندی که پادشاه مشرق ومغرب عالم می شودوزمین راازعدل داد پر می کندبعد از ان که از ظلم وجورپرشده باشدگفت این فرزند از چه کسی بوجود خواهد امدفرمودند:ازان کسی که حضرت رسالت پناه(ص)تو رابرای او خواستگاری کرد ان گاه از اوپرسید:حضرت مسیح ووصی اوتورابه عقد چه کسی دراورد؟گفت:به عقدفرزندتو امام حسن عسکری علیه السلام حضرت فرمودند:ایا اورامی شناسی؟گفت:ازان شبی که به دست بهترین زنان عالم مسلمان شده ام شبی نگذشته است که او به دیدن من نیامده باشد.ان گاه حضرت علیه السلام کافور (خادم)راطلبیدوگفت:برووخواهرم حکیمه خاتون راطلب کن.وقتی حکیمه داخل شد حضرت فرمود:این ان کنیز است که می گفتم حکیمه خاتون اورادربرگرفت وبسیار نوازش کردوشاد شد.   بقیه مطالب درصفحات بعدی

 

 

۰ص

 

۹

 

 

 

 

 

 

 

 

۰

دسته: فرهنگی | نويسنده: yahya abdovali


ارسال نظر

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

طراحی : سایت سازه گیلان

No Image No Image